دلم خیلی سنگینه، پا نمیده خونه رو مرتب کنم و بشینم واسه امتحانم بخونم...
انگار همیشه یه چیزی کمه...چی به تو بگم آخه من؟ اونقدر ازم دوری که اصلا نمیدونم چه جور حسی نسبت بهت دارم. همش باید از روی حالتای روحیم حدس بزنم که چقد دوستت دارم، تو این وسط هیچ کاره ای! الان دقیقا 3ماهونیمه ندیدمت. یه دوری شکننده بعد از 2 هفته رابطه ی حسنه* که آخرش هم به گند کشیده شد.
چی بگم از دل تنگم؟ حسی که تمام روزا و لحظه هامو قرق کرده و تو با اون اسمسای سرد و سنگینت همشو به سیاهی شب میرسونی...
آره حق با توا من آدم لجبازیم، چون نبودی و هیچ تلاشی نمیکردی که منو ببینی، منم شیطنت میکردم و تو اسکل بازیای دوستام شریک میشدم
اگه اونقدر برات بی اهمیتم که حتی به خودت زحمت نمیدی یه سفر نمیای چرا من اینقدر بهت بها بدم؟ چرا هیچ تلاشی نمیکنی دل منو به دست بیاری؟گاهی فک میکنم فقط برای زدن مخ من با دوستات شرط بسته بودی...یا میخاستی قدرت سنجی بکنی ببینی چقدر میتونی یه دخترو، اونم منو، شیفته ی خودت بکنی...آخه اگه دوست داشتنت حالت عادی داشت که من اینقدر به حست شک نمیکردم و این همه تلنگر نمیخوردم که بسه بابا سر کارم و...این 4 ماه مدت و موقعیت فوق العاده ای بود واسه فراموش کردنت اما تو نذاشتی.
از این به بعد ابراز احساسات مطلقا ممنوع.
مطلقا ممنوع
*دو هفته آخر شهریور
نظرات شما عزیزان: